بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

سفر به الیگودرز

روز 17 مرداد که مصادف بود با سی ام ماه رمضان، من و بهار و علی به همراه دایی امین راه افتادیم به سمت الیگودرز برای دیدار بابابزرگ و مامان بزرگ بهار. برای اینکه بتونیم روزه هامون رو نگه داریم بعدازظهر حرکت کردیم. هوا خیلی گرم بود و تو راه حسابی اذیت شدیم. درست موقع افطار رسیدیم الیگودرز. فردای اون روز یعنی روز عید فطر، رفتیم پیک نیک. یه جایی به اسم دره تخت. چون روز عید بود و تعطیل بود، خیلی شلوغ بود و کلی گشتیم تا جا برای نشستن پیدا کردیم. بهار که عاشق ددر رفتنه به همراه محمد پسرداییش کلی آتیش سوزوندن. قربونش برم با اون کلاه آفتابیش فردا شبش هم زن دایی بهار شام درست کرد و رفتیم پارک. چون 20 مرداد تولدم بود، کیک هم درست کردیم و یه جش...
23 مرداد 1392

سونداژ مجرای اشکی

با وجود تمام دلگرانی هایی که یه مادر میتونه داشته باشه، از انجام عمل سونداژ بهار جون بسیار راضی هستیم. یکی از خوش برخوردترین و البته ماهرترین پزشک هایی که تا حالا دیده بودم، چشم بهار رو عمل کرد. عمل موفق آمیز بود و بدون هیچ گونه مشکل خاصی. اما اینکه به ما و بهار تو بیمارستان چی گذشت، باید بودید و می دیدید. صبح روز 13 مرداد، رفتیم بیمارستان و بعد از پذیرش رفتیم توی اتاقش. اونجا یه نی نی ناز دیگه هم اومده بود به اسم یاسمین سادات. من و مادر یاسمین سادات داشتیم راجب آب ندادن به بچه ها حرف میزدیم که یکدفعه بهار شروع کرد به بهانه گرفتن واسه آب. چند دقیقه ای از بهانه گیری های بهار نگذشته بود که برای بهار، گان آوردن. تا خواستیم گان رو تن ب...
15 مرداد 1392

گر نگهدار من آنست كه من ميدانم ...

هنوز داره مو به تنم سیخ میشه دارم این پست رو میذارم!!!!!!!!و همش خدا  رو بخاطر لطفش شکر میکنم. دیشب سحر بیدار شده بودیم تا سحری بخوریم هنوز شروع نکرده بودیم که بهار گریه کرد رفتم اتاقش دوباره خوابوندمش. این رو بگم بهار تو اتاقش میخوابه اما رو زمین میخوابه و هنوز رو تخت نمی خوابه، موقع خواب هم خیلی غلت می زنه. من هم موقع خوابوندن بهار رو عمود بر جایی که همیشه میخوابه خوابوندم. با خیال راحت سحری خوردیم و بعد از اذون بود که می خواستیم نماز صبح بخونیم. که  یکدفعه صدای محکم خورد شدن و شکستن و متغاقبا صدای گریه بهار از تو اتاقش اومد، سریع دویدیم ببینیم چی شده. نمی دونم چه کار خیری چه دعایی چه صدقه ای پشت سرمون بود که خدا اینقدر بهم...
3 مرداد 1392

معکوس کوچولوی من

بهار جون بیا بریم دَدر!!! بهار: می ره و یه کلاه پشمی بر سر میکنه یک سویشرت دستش میگیره و میگه بریم دَدَر مامانِش: بهار جون الان که هوا گرمه، حالا اون موقع که سرد بود ما بزور سرش میکردیم چند تاشم بی استفاده موند تا کوچیک شد اما حالا که هوا گرمه یه موقع هایی هم تو خونه سر میکنه و کلی در حال عرق ریختن کیفم میکنه بهار: در یخچال  رو باز میکنه و گریه میکنه  میگه که قطره هاش رو بهش بدم، یعنی آ+د و آهن و روی و ... مامانِش: عزیزم تازه خوردی نمیشه که هر موقع هوس کردی بخوری!!!! جالا قبل ترها اصلا حاضر نبود بخوره با هزار زور و گریه تو حلقش می ریختیم اما الان چنان کیفی میکنه از خوردنشون آدم هوس میکنه زبون روزه بهار: بهار رو...
2 مرداد 1392

مَماس اول وقت

خدایا شکرت!!!!!!! خدایا شکرت که همون کسی که باعث شده بود با تولدش، نماز هام یا آخر وقت باشه یا قضا بره!!! همون کس باعث شده که نمازم اول وقت بشه!!! بهار کوچولوی ما، تا صدای اذون رو میشنوه، میگه: " اَبَ (ا... اکبر)" بعدش میدوه میره سمت کشو و جا نماز برمیداره پهن میکنه و میگه: " مَماس" ما هم یه جانماز دیگه بر میداریم با دو تا چادر نماز و با هم مَماس میخونیم، مَماس  از نوع اول وقت خداییش خدا شکر گفتنم داره     ...
2 مرداد 1392
1